غم....

 

 غم شده خوراکمان

با کمی چاشنی زندگی کنار آن
مثل برده های رام
سرسپرده ایم به کسب و کارمان
زندگی هنوز
مثل زهر مار
می چکد به کاممان
و مثل سگ
به جست و خیز و قیل و قال
گذشته اغلب زمانمان
و حالمان...
حالمان نپرس
که دارد از تمام درزو
چشم و گوش و بینی و دهانمان
می زند برون تمام جانمان
از این حرف ها و قصه ها
گذشته کارمان
کسی نمی رسد به دادمان
امان...
آی امان از این غمی
که کرده این چنین نزارمان
بسته دست و بالمان
آتشی زده به کارو بار و خانمانمان
و کارمان
کارمان شده
سجده روبروی غمکده
بوسه می زنیم
مثل این جماعت غریب تحت ظلم
به دست و پای ظالمی که کرده خوارمان
و حرص می خوریم
بسته ایم کام و لب نمی زنیم
تا زبان سرخمان به باد نسپرد
سر و تمام جانمان
زبان به رنگ سرخ و سر به رنگ سبز
جان و روح و ریشه سبز
معلقیم میان راهمان
دوراه در میانمان
یا به دست غم
تمام می شود تمام روزگارمان
یا به دست و پای ظلم
چنگ می زنیم
تک به تک
و ریشه میزنیم
توی خاک غم
و سبز می شود تمامی جهانمان
کدام؟ق.jpg
چه می شود نهایتاً
داستان و روزگارمان؟ 

 

نظرات 2 + ارسال نظر
مهربان شنبه 20 آذر 1389 ساعت 15:02 http://toolooafarda.blogfa.com

ای کاش حداقل غم توی دلا کمتر میومد

هادی دوشنبه 22 آذر 1389 ساعت 09:55 http://rahibeaseman.blogsky.com/

سلام
شعر قشنگی بود

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد